هم پای دربندت شدم هم دست شستم از جهان
هم چشم بستم بر همه، گشتم سراپا گوشِ جان
... ادامه
لبریز شد چشمان من از دیدنِ رویای تو
صدها برابر بیشتر از هر تصور یا گمان
وقتی دلم شد آشنا با کوی یاری اینچنین
آوارهی دنیا شدم، غربت نشینی بی مکان
با آن اشارات نهان رسوای چشمانت شدم
دیگر نماند از خویشِ من در خویشتن حتی نشان
بیمار تب آلودهام دیگر چرا پنهان کنم
از چشمهایم میشود اسرار پنهانی عیان
چشمان دل را بستهام غیر از تو را نادیدهام
باید ببندی چشم دل را بر نگاه دیگران
با من بمان با من بخوان از من بگو از من بجو
کن گفتگو از عشق مان در هر مکان در هر زمان